باز هم خونریزی و درد 14 فروردین 95

امروز شنبه 14 فروردین 95 هست

از دیروز دل درد شدیدی گرفتم

جوری که باز نمیتونم تکون بخورم از صبح هم که همسر جان رفتن سر کار

منم همچنان خوابیدم

گل دختر رو هم صدا نکردم

گفتم با این حالم اون بخوابه بهتره

تا غروب که همسری اومد همچنان درازکش بودم

نهار رو هم به زور خوردم نهار دختری رو هم کشیدم براش خودش خورد

ولی دل درد هام همچنان ادامه داره و بهتر نشده

ساعت هفت با حس مرطوب شدن لباسم فهمیدم که باز خونریزی کردم

امروز 25 هفته و سه روزم هست و اخرین روزای ماه شش حاملگی و این خونریزی باز منو غافلگیر کرد

از اخرین باری که خونریزی کردم یک ماه و نیم میگذره و بعد تجویز امپول ها دیگه تا الان نداشتم

سریع شیاف گذاشتم و دراز کشیدم

ولی بعد دو ساعت همچنان خونریزی ادامه داشت و شدیدتر شد

این شدیدترین خونریزی بود که تا الان کردم

زنگ زدم دکتر

گفت خودتو سریع برسون بیمارستان

با همسری و دختری حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان لولاگر

چقدر هم هوا امشب سرد بود

ای کاش دردونه امو یه جا میزاشتم

ای خدا لعنت به غریبی

وقتی توی یه شهر غریبی مجبوری هر جا بری و تو هر شرایطی این بچه هم با خودم ببرم

رسیدیم بیمارستان

اونجا صدای قلب رو چک کردن و گفتن خدا رو شکر جنین سالمه

دکتر کشیک گفت برو یه جا سونو شبانه روزی ما اینجا سونو نداریم

وای از دست این بیمارستانا

رفتم نزدیکای میدون انقلاب یه جا سونوگرافی شبانه روزی بود

بعد کلی انتظار برای نوبت سونو

بالاخره نوبتمون شد و رفتیم داخل

خدا رو شکر هم وضعیت جنین خوب بود و هم جفت

و علت خونریزی هم باز پایین بودن جفت بود

فکر نمیکردم هنوزم جفتم این همه پایین باشه

اخه توی این مدت دل دردامم کمتر شده بود فکر کردم دیگه خطر رفع شده

وقتی برگشتیم خونه ساعت یک بامداد بود

از سرما کل بدنم یخ کرده بود

موقع رفتن اینقدر حالم بود اصلا لباس درست حسابی نپوشیدم با یه مانتو رفتم

خیلی سردم شد

خدا رو شکر به خیر گذشت ولی خیلی گریه کردم

به خاطر غریبی خودم اینکه هیچ کس توی این شهر ندارم

اینکه دختر کوچولوم تا اون موقع شب بدون شام اسیر بیمارستان و سونو بود

دلم خیلی گرفتخیلی درد داشتم

وقتی برگشتیم خونه همسری سریع بساط شام رو حاضر کرد

با اون همه خستگیش

ولی من زیاد نتونستم بخورم اینم به اصرار همسر خوردم

خدایا خودت کمکم کن