پرواز یک فرشته

دیدار آخر.....

1395/2/21 10:29
نویسنده : مامان
30 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 21 اردیبهشت 95

امروز اومدم بیمارستان برای کشیدن بخیه هام

ولی دکتر زود رفته بود

به بابایی گفتم تا اینجا اومدیم بریم محمدم ببینیم بعد بریم خونه حالا که دخترم خوابه

آخه چند روزه خواهر کوچولوت بهانه گیر شده

نه که همه حواسم پیش تو هست میگه داداشمو بیشتر دوست داری همش میری پیش اون

رفتیم سمت بخش nicu

همون لحظه دکتر اومد بیرون تا منو دید گفت

پسرت اصلا خوب نیس

دیشب خیلی شب بدی رو گذرونده

پاهام سست شدم نشستم روی صندلی

رو کردم به خدا

گفتم خدایا میدونم شفای پسرمو میدی میدونم داری امتحانم میکنی

زجه زدم خدایا نزار بچه ام زجر بکشه

اومدم پیشت پسرکم

ولی چی دیدم

جسم بی جونت رو

هیچی نتونستم بگم

بغض تو گلومه نمیتونم حرف بزنم

فقط نگاهت کردم

بوست کردم از ته دل

دستهاتو

پاهاتو

سرتو

لپت رو

از دیروز که سینه اتو برش زدن و شیلنگ رد کردن برای تخلیه هوای ریه ات

دیگه نمیتونم قفسه سینه اتو نوازش کنم

اینقدر نگاهت کردم تا دیگه جونی تو پاهام نموند

حس کردم چشام داره سیاهی میره

باهات خداحافظی کردم و اومدم بیرون

ولی ای کاش بیشتر میموندم

نمیدونستم این دیدار آخرمونه

ای کاش همون موقع بغلت میکردم

تا حسرتش نمونه تو دلم

تصمیم داشتم شبم بیام دیدنت ولی خیلی درد داشتم و نتونستم بیام

نمیدونستم اون شب آخرته فرشته من وگرنه تا خود صبح از پیشت تکون نمیخوردم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)