دیدار آخر.....
سه شنبه 21 اردیبهشت 95
امروز اومدم بیمارستان برای کشیدن بخیه هام
ولی دکتر زود رفته بود
به بابایی گفتم تا اینجا اومدیم بریم محمدم ببینیم بعد بریم خونه حالا که دخترم خوابه
آخه چند روزه خواهر کوچولوت بهانه گیر شده
نه که همه حواسم پیش تو هست میگه داداشمو بیشتر دوست داری همش میری پیش اون
رفتیم سمت بخش nicu
همون لحظه دکتر اومد بیرون تا منو دید گفت
پسرت اصلا خوب نیس
دیشب خیلی شب بدی رو گذرونده
پاهام سست شدم نشستم روی صندلی
رو کردم به خدا
گفتم خدایا میدونم شفای پسرمو میدی میدونم داری امتحانم میکنی
زجه زدم خدایا نزار بچه ام زجر بکشه
اومدم پیشت پسرکم
ولی چی دیدم
جسم بی جونت رو
هیچی نتونستم بگم
بغض تو گلومه نمیتونم حرف بزنم
فقط نگاهت کردم
بوست کردم از ته دل
دستهاتو
پاهاتو
سرتو
لپت رو
از دیروز که سینه اتو برش زدن و شیلنگ رد کردن برای تخلیه هوای ریه ات
دیگه نمیتونم قفسه سینه اتو نوازش کنم
اینقدر نگاهت کردم تا دیگه جونی تو پاهام نموند
حس کردم چشام داره سیاهی میره
باهات خداحافظی کردم و اومدم بیرون
ولی ای کاش بیشتر میموندم
نمیدونستم این دیدار آخرمونه
ای کاش همون موقع بغلت میکردم
تا حسرتش نمونه تو دلم
تصمیم داشتم شبم بیام دیدنت ولی خیلی درد داشتم و نتونستم بیام
نمیدونستم اون شب آخرته فرشته من وگرنه تا خود صبح از پیشت تکون نمیخوردم